روایت مقاومت از زبان شیرزن رزمنده نفتی

آنروز که سربازان عراقی مرز شلمچه را با امید اشغال ۳ روزه خوزستان پشت سر گذاشتند، تصرف خرمشهر برایشان سهل می نمود. اما خرمشهر با دست خالی و تنها با تکیه بر اراده پولادین جمعی معدود که اغلب غیرنظامی بودند و کمترین آشنایی با کاربرد حتی سلاحهای سبک را نداشتند جسورانه ۳۴ روز در مقابل چشمان حیرت زده جهانیان مقاومت کرد و در پایان اگرچه به اسارت درآمد اما نه با یک گردان، بلکه با هجوم یک لشکر! و همین وقفه ۳۴ روزه بود که فرماندهان عراقی را در ادامه گامهای بعدی دچار تردید نمود.
فتح خرمشهر برای ملت ایران نماد مقاومت و پایداری دلیرانی است که  با غیرت و شهامت  حماسه آفریدند و برای همیشه تاریخ جاودان شدند. حماسه تاریخی آزادسازی خرمشهر آنقدر بزرگ بود که باعث شد کمتر به مقاومت اسطوره ای زنان و مردان این شهر در آغازین روزهای دفاع مقدس پرداخته شود و در پرداختن به این جلوه های شجاعت و ایثار هم کمتر به حضور زنان در آن روزها و لحظه های خطیر پرداخته شد.
زنان مقاومت ۳۴ روزه حماسه هایی آفریدند که هر زنی  میتواند با شنیدنش به خود ببالد. در آن روزها دختران خرمشهر نمونه ای شدند برای دختر و زن مسلمان ایرانی. نمونه صلابت و شجاعت، نمونه عطوفت و مهر، نمونه عصمت و حیا و نمونه شکفتن همه استعدادهایی که خداوند در یک زن به ودیعه سپرده است.
از جمله شیر زنانی که در این حماسه بزرگ نقش آفرین بودند خانم نوشین نجار مشاور امور زنان و خانواده شرکت ملی نفت ایران است که اخیرا مفتخر به بازنشستگی شدند. همسر سردار شهید علیرضا گرگ پور؛ فرمانده تیپ الحدید که افتخار قریب به سه سال سابقه خدمت در جبهه های جنگ تحمیلی (از شروع جنگ تحمیلی تا سال ۱۳۶۲) به عنوان امدادگر و پرستار را دارند و از نیروهای ۳۴ روز مقاومت خرمشهرهستند.
ضمن سپاس از همراهی سرکار خانم نجار آنچه می خوانید گزیده ای از خاطراتشان است که از آن روزهای مقاومت و حماسه روایت کرده اند:
“مدتی قبل، از گوشه و کنار می شنیدیم که بین ایران و عراق جنگی در گرفته است. ابتدا باورش برایمان مشکل بود که عراق بخواهد با ما وارد جنگ شود، اما چند روز بعد، صدای رگبار گلوله و انفجار توپ گویای وقوع حوادثی شد که آثار آن را در سطح شهر نیز دیدیم. خیابانها که همواره از انبوه جمعیت لبریز و متراکم بود، روز به روز خلوت تر و آرامتر می شد. مغازه ها کارشان را دیرتر شروع و زودتر تعطیل می کردند. وسیله نقلیه به سختی یافت می شد. علاوه بر اینها، شتاب زدگی و اضطراب مردم بود که با جنجال آغاز مدارس و شور و شوق بچه ها کاملاً مغایرت داشت.
روزهای بعد، با اعلام وضعیت قرمز و احتمال حمله هوایی دشمن، اوضاع بغرنج تر شد. به غیر از مغازه هایی که نیازهای اساسی مردم را تامین می کردند، بقیه به حالت تعطیل در آمدند و شهر تقریباً حالت جنگی به خود گرفت. من جزء نیروهای ذخیره سپاه بودم. با ادامه وضعیت فوق العاده که پیش آمده بود، از طرف سپاه، گروه ما را به کمک طلبیدند. ما بلافاصله در استادیوم ورزشی شهر تجمع کرده و مشغول کمک شدیم. مهم نبود که چه کاری انجام می دهیم. هدف، مهیا ساختن شرایط برای مقابله ای مردمی بود. به افراد شناخته شده اسلحه می دادیم و کارتهایی برای بقیه بچه ها صادر کردیم. باید بین نیروها هماهنگی ایجاد می شد. دیگر هیچ جای شهر امنیت نداشت و از حملات احتمالی عراقیها در امان نبود. استادیوم، به دلیل نزدیکی به راه آهن، اهمیت خاصی برای دشمن داشت. اطرافش را به سختی می کوبیدند. آنجا دیگر خیز سه ثانیه و پنج ثانیه معنا نداشت و هر طور بود باید خودمان را نجات می دادیم.
بچه ها در اوج فداکاری، هر لحظه انتظار شهادت را می کشیدند. خواب و خوراک آنقدر کم شده بود که دیگر کسی به آن فکر نمی کرد. حال و هوای عجیبی بود. هیچ کس نمی دانست که تا لحظه ای دیگر زنده خواهد ماند یا نه! نمی دانستیم به چه کسی وصیت کنیم.
صدای شلیک گلوله و تیربار لحظه ای قطع نمی شد. ما روی زمین دراز کشیده بودیم و در میان آن همه ناآرامی و شلوغی، سعی می کردیم به پیام امام در مورد جنگ گوش بدهیم. دیگر ماندن در استادیوم صلاح نبود. به خاطر دشواری شرایط، ما را به مسجد امام صادق (ع) انتقال دادند. پس از آن، برای گرفتن خبری از خانواده، به منزل رفتم. تا آن لحظه به فکر خانواده نبودم. نه اینکه اصلاً به فکر نباشم. بلکه فرصتی برای سر زدن نبود. همه همین طور بودند. بیشتر بچه ها گذشته را فراموش کرده بودند و تنها به حال و آینده فکر می کردند. به حمله دشمن و نجات شهر.
همه افراد خانواده سالم بودند. هنگام بازگشت، با مخالفت شدید پدرم مواجه شدم. نباید بیرون می آمدم. ناچار مجبور شدم جلوی او بایستم. من که نسبت به احترام پدر و مادر خیلی حساس بودم و وقتی پدرم چپ نگاهم میکرد، اشکم سرازیر می شد، برای پدرم، قبول چنین رفتاری از جانب من دشوار بود. به هر ترتیبی که بود. دوباره از خانه خارج شدم. آن روز رادیو با صدای بلند می گفت:
– در پلیس راه احتیاج به کمک هست…
رادیو مدام از مردم تقاضای کمک می کرد. من و تعدادی از بچه ها به پلیس راه رفتیم. در آنجا با همکاری هم کوکتل مولوتف درست می کردیم؛ و یا اینکه گونی ها را پر از شن کرده و در نقاط حساس می چیدیم. هر کسی به نوعی کمک می کرد. در همین حال و هوا، بچه هایی که می آمدند، خبر از شهادت نیروهایمان داشتند. اوضاع لحظه به لحظه بدتر می شد. شبها روی پشت بام، با اسلحه «ام – یک» نگهبانی می دادیم و هر چند ساعت یکبار، پست مان را عوض می کردیم. باورش برایم مشکل بود. باور این که با آن همه حساسیت روحی و عاطفی، چگونه تا این حد مقاوم شده و تحمل بی خوابی، بی غذایی و فشارهای روانی را داشتم.
روزهای بعد، دیگر سلاحی نداشتیم تا به نیروها بدهیم. وضعیت سخت و عذاب دهنده ای بود. دشمن هر لحظه نزدیکتر می شد و بچه ها با دست خالی مقابله می کردند. شبها با خودم فکر می کردم شاید فردا که در را باز کنیم، عراقیها به داخل بریزند. و این تصور، مرا تا مرز جنون، خشمگین و منزجر می کرد و خواب را از چشمهایم میگرفت. به خاطر کمبود سلاح، ناچار به بیمارستان رفتیم تا لااقل خونهای کف بیمارستان را بشوییم و یا در آشپزخانه کمک کنیم.
موقعیت بیمارستان هم، به دلیل مجاورت و نزدیکی با پل، بسیار نا مناسب و خطرناک بود. دشمن، قصد انهدام پل مسیر ارتباطی آبادان – خرمشهر را داشت و آنجا را زیر باران گلوله گرفته بود. با انفجار هر توپ، بیمارستان میلرزید و ما به کنار دیوارها و درختها خیز می رفتیم. بوی باروت و خون و دود، با ناله و ضجه مجروحین در هم آمیخته و فضا را پر کرده بود. تعداد زخمی ها هر لحظه بیشتر می شد. مجروحی را آوردند که دستش تنها به یک پوست وصل بود و از زور درد فریاد می کشید. یکی دیگر دل و روده اش بیرون ریخته بود. پرستارها، مسئولین بیمارستان و نیروهای مردمی مدام در تلاش و تکاپو بودند، اما سیل مجروحین سرسام آور بود و امکانات هم محدود. پیرمردی را آوردند که وضع وخیمی داشت. او را اغلب در کنار مسجد جامع می دیدیم. این بار هم شعار همیشگی اش را میداد: درود بر خمینی، صدام نابود است… نمی دانستم به خاطر روحیه اش خوشحال باشم و یا به خاطر زخمی بودنش گریه کنم.
فردای آن شب به خانه رفتم تا احوالی از بچه ها بگیرم و استراحتی کرده باشم. اما نتوانستم. هر بار که پلکهایم را می بستم، به یاد ضجه ها و ناله های مجروحین می افتادم و هزاران سئوال در ذهنم می چرخید. نمی توانستم آرام بگیرم. گرمای حیاط کوچکمان، با گرمی آتش خمپاره ها و صدای تانکهای دشمن درهم می آمیخت و خواب از چشمانم می گرفت. بعد به خدا فکر می کردم و آن وقت قلبم آرام می گرفت.
… دیگر از همه چیز و همه تعلقات گذشته بودم و آرامش عجیبی را در اعماق قلبم احساس می کردم. آرامشی که با اضطرابها و تنشهای شدید محیط اطراف مغایر بود.
بعد از دو روز و به اصرار خودمان، ما را پیش بقیه بچه های گروه بردند. در آنجا کارمان نگهداری از مهمات بود. مهمات محدودی که نزدیک پل، در زیر زمین یک خانه اشرافی قرار داشت. ما به دلایل امنیتی، مجبور بودیم که خودمان صندوقهای مهمات را جا به جا کنیم. تنها جرقه ای کافی بود تا همگی نابود شویم. شبها، دو ساعته و سه ساعته نگهبانی می دادیم. خیلی وحشتناک بود.
پس از تغییر چند محل، به کوی «بهروز» رفتیم. در آنجا هم کارمان نگهبانی و نگهداری از مهمات بود. گاه امکان ایستادن نبود و به حالت درازکش پاس می دادیم. حتی بعضی اوقات مجبور می شدیم برای نجات خودمان، داخل لجن ها و جویهای کنار خیابان بخوابیم، تا وضع به حالت عادی برگردد. از آنجا نیز، ما را به محل دیگری انتقال دادند. مهم نبود کجا باشیم. چیزی که اهمیت داشت، انجام وظیفه و کمک به بچه ها بود… و در این گیرودارها، آتش جنگ هر روز بیشتر شعله می کشید…